بچه های خدایی |
خیلی اصرار میکرد که تو رو خدا اگه آشنا دارین برای من و بچه هام جا بگیرین تا ما هم با شما بیایم سفر راهیان نور. . . هرچه من میگفتم که نمیشه با این کاروان بیای اون بیشتر پافشاری میکردو از عشقش به شهدا میگفت . والتماس میکردو میگفت که آرزوشه فقط یک بار بره و از مناطق دیدیدن کنه . . . من که دیدم خیلی اصرار میکنه پیگیر شدم تا شاید بتونم کاری براش بکنم . گرچه به من حقیر هم ربطی نداشته و نداره . این شهدا هستند که کارت دعوت را میفرستند. . . بالاخره یک جایی رو براش پیدا کردم ومنتظر بودم تا با ذوق و شوق خبرشو بدم . . . صبح که رفتم سرکار گفتم . یک خبر خوش کارت درست شده . ان شاالله شما هم به این سفر میرین. . . ولی اصلا خوشحال نشد که هیچ چشم و ابرویی تیز کردو گفت . . . نه بابا من دیگه نمیخوام برم منصرف شدم . . . گفتم چرا ؟ گفت مگه نشنیدی دیروز اخبار میگفت یک کاروان از خراسان تو راه منطقه بودند تصادف کردند 4 نفر مردندو چندین نفر زخمی شدند. . . مگه من جونمو از سر راه پیدا کردم که با دست خودم خودمو بچه هامو بکشم . . . نخواستیم بابا همین جا جامون بهتره . . . من هنوز کلی آرزوهای مختلف دارم . . . هنوز از پول سیر نشدم . . .دلم خیلی چیزها میخواد. . . شما برین جای ما هم دعا کنید . . . و بعد بلند خندیدو رفت . . . من هم با صدای بلند این یک بیت و خوندم. . . عشق هفتادو دو سر میخواهد بچه بازیست مگر عشق . . . .جگر میخواهد.
نوشته شده توسط آسمان. صبح دوشنبه
[ دوشنبه 90/11/24 ] [ 11:56 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |